ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
این لکنت و بغض آخر سخنرانی... انگار بغض و لکنت همه ماست که سالهاست در گلویمان گیر کرده و نه می ترکد و نه خلاصمان می کند.
بغض و لکنت تلخ و دردناک مایی که هر چه می رویم به مقصد نمی رسیم. بغض و لکنت مایی که جهانمان شبیه اسیر پشت میله های زندان است. بغض و لکنت مایی که هر جا نوری می بینم به امید یافتن چراغ کفش ها را به بغل زده و پابرهنه می دویم و تا می رسیم.. چیزی جز سراب نمی یابیم.
بغض و لکنت مایی که انگار سرنوشت همچون مهر نکبتی بر پیشانیمان خورده است...
به قول احمد شاملو:
تنها
ماییم
ــ من و تو ــ
نظّارِگانِ خاموشِ این خلأ
دلافسردگانِ پادرجای
حیرانِ دریچههای انجمادِ همسفران.
دستادست ایستادهایم
حیرانیم اما از ظلماتِ سردِ جهان وحشت نمیکنیم
نه
وحشت نمیکنیم.