سرگذشت

دفترچه خاطرات

سرگذشت

دفترچه خاطرات

۱۱۹

امشب توی پاساژ مازیار رو دیدم. خیلی یهویی!

یعنی بهتر بگم اول همسرش رو دیدم. چقدر آشنا بود. چند ثانیه بعد شناختم. اسمش... اسمش چی بود؟ مریم؟ معصومه؟ یه همچین چیزایی. یهو مازیار رو دیدم. آره. مازیاره. احتمالا ما رو هم دیدن اونا. چون از جلوشون رد شده بودیم. چقدر صورت مازیار شکسته شده! پرت شدم توی گذشته، ۱۰ سال پیش. 

یه روز مازیار گفت بعضی چیزا رو ندونی بهتره. یعنی بهش گفته بودم مازیار، یه سوال می پرسم بین خودمون بمونه ، ضمنا راستشو بگو لطفا. مازیار گفت نپرس. بعضی چیز هارو ندونی بهره. انگار میدونست چی میخوام بپرسم. گفتم نه ، اینو باید بدونم. پرسیدم سوالم رو. و مازیار جوابم رو داد. جوابی که تموم کرد همه چیز رو. فهمیدم میدونست سوالم رو. قبل اینکه بپرسم. و جوابی داد که منم فهمیدم. حتی سوالی که نپرسیده بودم ازش رو هم جواب داد و همه چیز تموم شد. تا الان

به همسر گفتم این پسره رو میشناسم. گفت خب برو جلو. گفتم نه. دوس نداشتم برم. هرچند سه سال پیش توی خیابون هم  دیده بودیم همو. و مازیار جلو اومد. و کلی حرف زدیم. 

الان دوس نداشتم برم. نمیدونم چرا. شاید چون همسرش هم بود. چون همسر من هم بود. دوس نداشتم اون ها با حس خاصی همسرم رو نگاه کنن. چند لحظه بعد فکر کردم کاش میرفتم. کاش می دیدن من رو. ما رو. و میفهمیدن که خوشبختم. که گذشته ها گذشته. که زندگی ادامه داره. 

گذشت ، توی پاساژ دیگه مازیار رو ندیدم. اما دو سه باری ش. رو دیدم. یعنی حس کردم که دیدم. همین ها باعث شد که سر حال نبودم. توی گذشته مونده بودم. 

حدود نیم ساعت بعد یکی از بچه ها زنگ زد. اومده بودن پاساژ پیش ما. و کمی حرف زدیم و خندیدیم و خوش گذشت. و زندگی ادامه دارد...

نظرات 2 + ارسال نظر
نبکا یکشنبه 17 بهمن 1395 ساعت 21:09 http://www.shahr-ashoob.blogsky.com

واقعا زندگی ادامه داره...

خوشبختانه یا بدبختانه...

mahee جمعه 15 بهمن 1395 ساعت 21:23

چرا باید با حس خاصی همسرتو ببینن؟

حسش اونقدرها هم خاص نیست. شاید من سختگیرم. هرچی که هست گذشته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد