ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بهش می گم بچه ها کار نمی کنن.
میگه کدومشون؟
میگم بحث یکی دوتا نیست، همه عین هم. متأسفانه فرهنگ مسریه.
میگه خودت بکن
میگم من نمیتونم، نه میخوام نه میتونم. تا حالا کردم اشتباه کردم. (دوست داشتم بگم چه فرقی بین من و اونا هست؟ ادم بده پیش بالایی ها منم. پاداش و آسایشو وقت آزاد و کار شخصی برای اونا. لعنت به من که نگفتم.)
میگه بذار تکلیفشون رو مشخص میکنم
میگم چرا جلسه نمیزاری؟ ببین مشکلشون چیه؟ شاید درد دل دارن. شاید نمیتونن؟ شاید نمیخوان؟
می گه حوصله اشون رو ندارم
میگم پس من میرم به بالاسری میگم
میگه نکشون به اونجا، حلش می کنیم
میگم خسته شدم از این همه منت کشی و تحقیر و...
میگه غلط کردن، وظیفه شون هست
میگم غلط کردن یا نه، فعلا روال همینه
میگه حالا بذار حلش می کنیم
میگم کی؟
میگه فعلا وقت ندارم.
. این دیالوگ هفته ای یکی دوبار تکرار می شه.
و من فکر میکنم که چقدر حرف تا عمل میتونه متفاوت باشه، و اینکه چقدر پرسنل شبیه مدیرشون هستن.